تصمیم به رفتن گرفتم…
حوالی ساعت ۲۳ روز دوشنبه اول خرداد بود که از شدت فشار عصبی زیاد تصمیم گرفتم بلیط بازی استقلال و نساجی بگیرم و برم استادیوم که هم بازی تیم محبوبم ببینم همه یه خورده با خالی کردن عصبانیتم آروم شم(شما بخون یه مقدار فحش)خلاصه بلیط گرفتم…
صبح چهارشنبه ۳ اُم خرداد ماه…
راستش از دوشنبه شب که بلیط بازی گرفتم خیلی خوشحال بودم…سه شنبه صبح با انگیزه از خواب بیدار شدم و لحظه شماری میکردم برای عصر چهارشنبه…صبح چهارشنبه از خواب بیدار شدم و به سمت مدرسه رفتم.من عصبانی با کلی غر تو ذهنم چهارشنبه رو تا حوالی ساعت ۱۵ به امید استادیوم طی کردم.ساعت ۱۵ بود که بر اساس یک اتفاق غیر منتظره وارد یک گفتگو شدم و هرچی غر داشتم خالی شد…چقدر بد من دویست هزار تومان وجه رایج مملکت برای آروم شدن خودم هزینه کردم اما نشد که بشه خلاصه ساعت ۱۵:۳۰ با یک آرامش نسبی ولی با یک شکم خالی و حالت گرسنگی از میدان فاطمی به سمت ازادی حرکت کردم.
رسیدن به استادیوم…
من نمیدونم چرا وقتی waze میزنم برای استادیوم از هر جای تهران بهم از جاده امام رضا و ورامین جاده میده که اینم جای بحث داره ولی خلاصه برای مسیریابی از بلد پیام رسان ایرانی استفاده کردم که انصافا مسیر منطقی تری داد اما اینجا یک مشکل بزرگ داشتیم من گشنم بود و هیچ غذا فروشی نبود چون اتوبان بود.نزدیک شیخ فضل الله بودم که پیچیدم سمت پاساژ آپادانا بودم و اونجا در فست فود پولکی دلی از عزا در آوردمبعد از غذا به سمت استادیوم رفتم، خداروشکر حوالی ساعت ۱۷ رسیدم و زیادهم شلوغ نبودوارد پارکینگ ۱۹ شدم،صف بود،خیلی شلوغ بود،خوشحال شدم که چقدر جمعیت آمده اما یه مشکلی وجود داشت من عصبانی نبودم چقدر حیف…
ورود پر دردسر با تصویری با شکوه
ماشین پارک کردم و در کنار جمعیت زیاد وارد گیت های ارائه بلیط شدم،تو صف وایسادم پرینت بلیط دادم اما نتونستن اسکن کنن و کد ملی زدن و اجازه ورود دادن..وارد گیت دوم شدم با تمام وجود من گشتن…گویا قصد لخت کردن داشتنخلاصه با کلی معذب بودن وارد گیت سوم و ارائه دوباره بلیط شدیم و در گیت اخر مجددا من گشتن؛سرباز محترم اسپری تنگی نفسم دید گفت از این استفاده میکنی؟؟با تعجب نگاهش کردم گفتم نه اکثرا باهاش سیگار روشن میکنم؛آخه این چه سوالی برادر بزرگوارم خلاصه بعد از عبور از هفت خوان رستم وارد راهرو ورزشگاه شدم.راستش بخواید برای من قشنگ ترین و یکی از مهم ترین دلایل استادیوم رفتن دیدن زمین سبز ، عظمت استادیوم و شلوغی بعد از عبور از راهرو خواهد بود.پیدا کردن صندلی… بلیط من برای جایگاه ۲۰ بود خلاصه بعد از پرس و جو و عدم توجه به تابلوهای هدایت کننده ردیف و صندلی خریداری شده رو پیدا کردم ولی دیدم صندلیم پر شده و یکی از پشت زد بهم گفت داداش هرجا خالی بود بشین…من با کلی تعجب برای سیستم خرید که حتی صندلی هم مشخص کرده یه جا نشستم.
سکانس اول…
هوا گرم بود،آفتاب مستقیم تو صورتم بود داشتم کلافه میشدم دیدم چندتا لیدر پایین جایگاه جمع شدن و شروع کردن به تعریف داستان مقواهایی که رو صندلی چسبیده بود.
سکانس دوم…
حوالی ساعت ۱۸ بود که علیرضا حقیقی دروازبان نساجی وارد زمین شد…اوه اوه نگم براتون حدودا ۱۵ هزار نفر انگار مثل من برای تخلیه خشم اومده بودن و شروع کردن به فحش های آبدار دادن عجیبا یک صدا فقط فحش می دادن،من فقط نگاه می کردم ،البته نگاه من ربط مستقیم داشت به اون اروم شدن ساعت ۱۵،از شما چه پنهون اگر من هم تخلیه نشده بودم شاید دروازه بان مورد نظر را مورد عنایت قرار می دادم.
سکانس سوم…
لیدرها گفتن که با ورود تیم ها برای مراسم شروع بازی لازم اون مقواها رو بالا بیاریم و طرح موزاییکی و اجرا کنیم.تیم ها وارد شدن و هیاهوی عجیبی در ورزشگاه به وجود آمد،خیلی دل انگیز،همه تولید صدا می کردن و خلاصه خیلی جذاب بود.
سکانس چهارم…
لیدرها مدام تاکید می کردن فحش ندهید ،اینجا دختر بچه و پسر بچه نشسته ترخدا انقدر فحش ندید و تا چند دقیقه همه ساکت می شدن اما بعد دوباره روز از نو…
سکانس پنجم
لیدرهای محترم می گفتند برای جلوگیری از بهم ریختن تمرکز بازیکنا زیاد بوق نزنید و دیدن چهره ی بچه هایی که معلوم بود با هزار ترفند باباشوم راضی کرده بودن برای خرید شیپور دیدنی بود.اخه این چه وضعشه، بچه تو خونه صداش که در نیاد همسایه ها ناراحت میشن،تو مهمونی که هیچ،تو مدرسه که اصلا فقط میموند اینجا که اونم اولش زدن تو ذوقشون…بعد از چند دقیقه لیدرها دیدن حریف نمیشن و از تماشاگرها خواستند موقع حمله حریف بوق و سوت بزنند
سکانس ششم…
قشنگ ترین لحظه استادیوم زمانی که تیم مورد علاقت گل می زنه…انگار یک بمب صوتی ترکیده و راستش اون همه آدم خوشحال نمیدونی مجموع انرژی هاشون چقدر به حال دلت کمک میکنه…
سکانس هفتم…
نیمه اول استقلال دو بر صفر بازی رو برد و بعد هر گل تماشاگران محترم به دروازه بان محترم تر فحش می دادند و از طرفی لیدرها مثل مشاورای کنکور حسابی از تماشاگرا برای تشویق کار کشیدن،۴۵ دقیقه دائم فقط تشویق بود.وسط اون فحش ها همچنان من آروم بودم و انگار یادم رفته بود که اومدم خودم خالی کنم.راستی یه بستنی یخی دورنگم خوردم که وسط اون گرما و تشنگی خیلی مزه داد.
سکانس هشتم…
لیدرها به شدت دیکتاتور و ترسناک بودن،رفیقاشونم وسط جمعیت بودن کافی بود یه ذره اعتراض کنی تا جاییکه میشد مورد عنایت قرار میگرفتی.از طرفی تمام تلاش لیدرهای محترم تلاش برای یکپارچه سازی تشویق همه جایگاه ها بود که تا حدی موفق بودند.کارشون دقیقا مثل مشاورا بود متحد کردن برای رسیدن به هدفی مشترک…نا گفته نماند هر از گاهی وسط بازی تماشاگرا دعواشون میشد.
سکانس نهم
یک بنده خدایی بغل من نشسته بود و شروع کرد به گل کشیدن،هی فوت که میکرد به مرور زمان من هم داشتم به قول امروزیا بوخوری می شدم و یهو تعارف کرد حاج اقا شما هم میخوای گفتم خیر همین که بوش میاد کافیست اما واقعا یه مدلی شده بودم کلا با دیدن آدما تو هر جمعی متوجه میشی دنبال اثبات هویتشون هستند و تو استادیوم این رفتار به شدت عجیب و گاهی وحشتناک می بینی.
سکانس پایانی
استقلال ۴ گل زده بود،ورزشگاه پر از آدم،مردم شاد شاد و من از خوشحالیشون حال خوبی تجربه می کردم.ارامشم مثال زدنی بود،اولش از اینکه دیگه احتیاجی به خالی شدن نداشتم پشیمون شدم از آمدن اما اخرش دیدم نه لذتی که بردم خیلی زیاد بود.یادگرفتم برای خالی شدن گاهی لازم صحبت کنم جای این همه برنامه ریزی و هزینه…